زانوانم شکسته است و پاهايم فلج، خسته و مجروح و پريشان و باري به سنگيني کوهي بر دوش و من در زير آن خم شده ام و از زير آن که چندين برابر من سنگين است و بزرگ است آرام گرفته ام و تنها ، برق حسرت از چشمان بازم که همچنان به اين راه که تا افق کشيده است ، دوخته ام ـ ساطع است. و جاده منتظر را در برابرم روشن مي دارد. جاده اي که سال هاست چشم به راه هر قدمم خود را بر خاک افکنده است. اما ردپايي بر آن نيست و …
نخواهد بود !