در يک روز آرام ، روشن ، شيرين و آفتابي يک فرشته مخفيانه از بهشت پايين آمد و به اين دنياي قديمي پا گذاشت.
در دشت ، جنگل ، شهر و دهکده گشتي زد. هنگامي که خورشيد در حال پايين آمدن بود او بالهايش را باز کرد و گفت:
حالا که ديدار من از زمين پايان يافته ، بايد به دنياي روشنايي برگردم. اما قبل از رفتن بايد چند يادگاري از اينجا ببرم.
فرشته به باغ زيبايي از گلها نگاه کرد و گفت:چه گلهاي دوست داشتني و خوشبويي روي زمين وجود دارد!بي نظيرترين گلهاي رز را چيد و يک دسته گل درست کرد و با خود گفت:من چيزي زيباتر و خوشبوتر از اين گلها در زمين نديدم، اين گلها را همراه خود به بهشت خواهم برد.
اما اندکي که بيشتر نگاه کرد کودکي را با چشم هاي روشن و گونه هاي گلگون در حال خنديدن به چهره مادرش ديد.
فرشته با خود گفت:آه! خنده اين کودک زيباتر از اين دسته گل هست من آن را هم با خود خواهم برد.
سلام دوست من
فوق العاده بود
کاش که مي شد بهت بگم چقدر صداتو دوست دارم ..
شاد باش تنها نباش
سلام!عزيزم خودت که نوشته هاي ما رو نخوندي فقط يه نظر کپي شده فرستادي چي؟ نکنه انتظار داري مردم بر عکس خودت عمل کنن!
در کل وبت خيلي خوشگل بود(عين تو الکي نميگم ها وبت رو کامل ديدم!) فقط يه سوال فني پس پدر ها چي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نا سلامتي يهو ديدي ما در آينده پدر شديم!
مادران يکي از با ارزشترين نعمتان
کاش قدرشونو بدونيم ... عيدتونم مبارک
سلام عزيزم ، برا ديگه چه خبر يکم به کامنتاي صفه دوم و سوم نگاه کن [چشمک] تقلب تو وبلاگ من ممنوع نيس ... استاد فراز راه حلشم نوشته
سلام
وبلاگ واقعا زيبايييييييي داريييييييييييد تبريک ميگم
خيلي قشنگ نوشتي خيلي حال کردم . دمت گرم