وبلاگ :
اسطوره عشق مادر
يادداشت :
مادر
نظرات :
76
خصوصي ،
52
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
man of pain
سلام
دلم گرفت خواستم جاي خالي مادر رو براي خودم پور کنم تو گوگل سرچ کردم اين وبلاگ رو ديدم خوشم اومد اما حالا که تو گفتي يک جمله از من بگير
((داستان در باره يک غروبه که من قدر خيلي چيزايي که داشتمو نميدونستم فهميدم: وقت&مادر &سرعت زمان&بازنگشتن زمان&ثانيه&حسرت&بي کسي و هزاران چيزه ديگر که حوصله اش رو ندارم.
خلاصه در اين غروب نحس در يک بيمارستان نحس به من يک پرستار بدخبر يک خبر بد داد اونم اينکه مادرت امشب ميميره.
قبل از اين خبر وقت داشت به کندي ميگزشت انگار عقربه دوست نداشد بره واي چيشد؟اين خبرو که فهميدم عقربه بيدار شد! اره! عقربه بيدار شد يادش اومده که بايد جاي اون روزهايي که خوابيد بود بايد بدو .اره توي عمر پر از جاهليتم تا حالا عقربه رو نديدم به اين سرعت کار کنه انگار عقربه با من لج بودو ميخواست به خط پايان برسه
حال عقربه رو ول کنيم ميرسيم به آغوش مادر که عمري نميفهميدم چيه !حال که ميدونستم مدتي ديگه از دستش ميديدم بايستي از پشت شيشه مادرمو ميديدم حتي اجازه بوسيدن دست بي جونشو نداشتم! مني که مادرم وقتي باهام حرف ميزد ارزش کلامشو نميدونستم آرزوم شده بود شنيدن صداش!مني که ارزش وجودشو که چون شمع ميسوختو به زندگيم نور ميداد را نميدونستم وقتي فهميدم که ديدم نور زندگيم انقدر کم شده که فکر کردم ديگه جايي به اين تاريکي براي ماندن خوب نيست! اره آرزوي مرگ در شرايطي که من بودم بهترين فکر بود اما غافل از آن که تصميم گيرنده کسي ديگست و فقط گل ميچينه نه خار