• وبلاگ : اسطوره عشق مادر
  • يادداشت : مثل مادر...
  • نظرات : 20 خصوصي ، 22 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سيد بزرگوار

    من تلخي وداع با مادرم را چشيده ام!آنگاه که دستهاي يخ زده ي عزيزي را در تلاشي بي ثمر تاگرم شدن مي فشردم اما دستهاي مرگ قدرتمندتر از انگشتان حقيرم اورا از من مي ربود وسرماي بيکرانش را در کالبد ش مي دميد ومن تنها مي توانستم ازپشت شيشه ي بلورين اشکهايم تا انتها نگاهش کنم ودر تجادل ميان ياس واميد ديده بر ديدگانش زير لب ياسين را زمزمه کنم.

    اومي رفت ومن در عجز خويش تنها رفتنش را نظاره مي کردم.ميدانستم مرگ را چاره اي نيست که بي تامل وترحمي مي ربايدومي برد!که سالها ميگذشت ومن هنوزمرگ ,اين ابهام عظيم ,اين به سخن شکسپير"سرزمين ناشناخته که مسافرانش هرگز باز نمي گردند"را نشناخته ونفهميده بودم.

    هرگز به اين ناتواني نبودم ,غم از دست دادنش بر تمام من سايه افکنده بود!اما...

    اما ندايي در درونم مي گفت:محزون مباش که در هر از دست دادني خدا جايگزين مي شود!

    آنچه نگاشتم واژه هاي دلتنگي ام بود ,که تو خدا را پيشتراز من يافته اي.در عروق دلنوشته هايت خدا جاريست.حتي نبض بغضهايت خداست که مي تپد.من خدا را در کلام تو مي بينم ومي ستايم.

    غم بزرگت را تسليت ميگويم وصبر عظيمت را تحسين مي کنم. روح مادر بزرگوارت قرين رحمت الهي باد.