ادامه اش...
بعد از مراسم، رفتم به اون كلبه قديمي خودمون البته فقط از روي كنجكاويهمسايه ها گفتن كه اون مردهولي من حتي يك قطره اشك هم نريختماونا يك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدناي عزيزترين پسر من، من هميشه به فكر تو بوده ام.منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندمخيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري مياي اينجاولي من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بيام تو رو ببينموقتي داشتي بزرگ ميشدي از اينكه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفمآخه ميدوني ... وقتي تو خيلي كوچيك بودي، تو يه تصادف، يك چشمت رو از دست داديبه عنوان يك مادر، نمي تونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري بزرگ ميشي با يك چشمبنابراين چشم خودم رو دادم به تو براي من اقتخار بود كه پسرم ميتونست با اون چشم به جاي من دنياي جديد رو بطور كامل ببينهبا همه عشق و علاقه من به تومادرت پايان