• وبلاگ : اسطوره عشق مادر
  • يادداشت : روز مادر ، روز قدرداني .....
  • نظرات : 71 خصوصي ، 29 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + يه مطلب نويس 

    ادامه اش...

    بعد از مراسم، رفتم به اون كلبه قديمي خودمون البته فقط از روي كنجكاوي

    همسايه ها گفتن كه اون مرده

    ولي من حتي يك قطره اشك هم نريختم

    اونا يك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن

    اي عزيزترين پسر من، من هميشه به فكر تو بوده ام.
    منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم

    خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري مياي اينجا

    ولي من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بيام تو رو ببينم

    وقتي داشتي بزرگ ميشدي از اينكه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم

    آخه ميدوني ... وقتي تو خيلي كوچيك بودي، تو يه تصادف، يك چشمت رو از دست دادي

    به عنوان يك مادر، نمي تونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري بزرگ ميشي با يك چشم

    بنابراين چشم خودم رو دادم به تو


    براي من اقتخار بود كه پسرم ميتونست با اون چشم به جاي من دنياي جديد رو بطور كامل ببينه

    با همه عشق و علاقه من به تو

    مادرت
    پايان