ادامه اش....
دلم ميخواست از اون خونه برم و ديگه هيچ كاري با اون نداشته باشمسخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برماونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خريدم، زن و بچه و زندگياز زندگي، بچه ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودمتا اينكه يه روز مادرم اومد به ديدن مناون سالها منو نديده بود و همينطور نوه هاشووقتي ايستاده بود دم در، بچه ها به اون خنديدندو من سرش داد كشيدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بياد اينجا اونم بي خبرسرش داد زدم، چطور جرات كردي بياي به خونه من و بچه ها رو بترسوني؟!گم شو از اينجا! همين حالااون به آرامي جواب داد، اوه خيلي معذرت ميخوام.مثل اينكه آدرس رو عوضي اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپديد شديك روز، يك دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپوربراي شركت در جشن تجديد ديدار دانش آموزان مدرسهولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري ميرم