• وبلاگ : اسطوره عشق مادر
  • يادداشت : روز مادر ، روز قدرداني .....
  • نظرات : 71 خصوصي ، 29 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + يه مطلب نويس 

    ادامه اش....

    دلم ميخواست از اون خونه برم و ديگه هيچ كاري با اون نداشته باشم

    سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برم

    اونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خريدم، زن و بچه و زندگي

    از زندگي، بچه ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودم

    تا اينكه يه روز مادرم اومد به ديدن من

    اون سالها منو نديده بود و همينطور نوه هاشو

    وقتي ايستاده بود دم در، بچه ها به اون خنديدند
    و من سرش داد كشيدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بياد اينجا اونم بي خبر

    سرش داد زدم، چطور جرات كردي بياي به خونه من و بچه ها رو بترسوني؟!
    گم شو از اينجا! همين حالا


    اون به آرامي جواب داد، اوه خيلي معذرت ميخوام.
    مثل اينكه آدرس رو عوضي اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپديد شد

    يك روز، يك دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور
    براي شركت در جشن تجديد ديدار دانش آموزان مدرسه

    ولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري ميرم