• وبلاگ : اسطوره عشق مادر
  • يادداشت : عشق حقيقي ... مادر
  • نظرات : 48 خصوصي ، 39 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    در يک روز آرام ، روشن ، شيرين و آفتابي يک فرشته مخفيانه از بهشت پايين آمد و به اين دنياي قديمي پا گذاشت.

    در دشت ، جنگل ، شهر و دهکده گشتي زد. هنگامي که خورشيد در حال پايين آمدن بود او بالهايش را باز کرد و گفت:

    حالا که ديدار من از زمين پايان يافته ، بايد به دنياي روشنايي برگردم. اما قبل از رفتن بايد چند يادگاري از اينجا ببرم.

    فرشته به باغ زيبايي از گلها نگاه کرد و گفت:
    چه گلهاي دوست داشتني و خوشبويي روي زمين وجود دارد!

    بي نظيرترين گلهاي رز را چيد و يک دسته گل درست کرد و با خود گفت:
    من چيزي زيباتر و خوشبوتر از اين گلها در زمين نديدم، اين گلها را همراه خود به بهشت خواهم برد.

    اما اندکي که بيشتر نگاه کرد کودکي را با چشم هاي روشن و گونه هاي گلگون در حال خنديدن به چهره مادرش ديد.

    فرشته با خود گفت:
    آه! خنده اين کودک زيباتر از اين دسته گل هست من آن را هم با خود خواهم برد.