در يک روز آرام ، روشن ، شيرين و آفتابي يک فرشته مخفيانه از بهشت پايين آمد و به اين دنياي قديمي پا گذاشت.
در دشت ، جنگل ، شهر و دهکده گشتي زد. هنگامي که خورشيد در حال پايين آمدن بود او بالهايش را باز کرد و گفت:
حالا که ديدار من از زمين پايان يافته ، بايد به دنياي روشنايي برگردم. اما قبل از رفتن بايد چند يادگاري از اينجا ببرم.
فرشته به باغ زيبايي از گلها نگاه کرد و گفت:چه گلهاي دوست داشتني و خوشبويي روي زمين وجود دارد!بي نظيرترين گلهاي رز را چيد و يک دسته گل درست کرد و با خود گفت:من چيزي زيباتر و خوشبوتر از اين گلها در زمين نديدم، اين گلها را همراه خود به بهشت خواهم برد.
اما اندکي که بيشتر نگاه کرد کودکي را با چشم هاي روشن و گونه هاي گلگون در حال خنديدن به چهره مادرش ديد.
فرشته با خود گفت:آه! خنده اين کودک زيباتر از اين دسته گل هست من آن را هم با خود خواهم برد.